Tuesday, January 25, 2011

همیشه دلم میخواست کلی بچه داشته باشم، یه خانواده ی شاد و شلوغ، ولی کم کم دارم یاد می گیرم که زندگی ارزش به دنیا آمدن را ندارد!

باید بری در جزیره ات و هیچ وقت مین های اطرافت را برای کسی خنثی نکنی و همان جا تنها برای خودنت در یک گوشه بنشینی و زندگی ات را کنی تا بمیری! خیلی شانس بیاوری خیلی سریع در یک سانحه می میری وگرنه آخر عمری همه کارهایت دست همان کسانی میفتد که همه عمر ازشان فرار می کردی ...

کاش راحله هنوز زنده بود و میتوانستم دستانش را در دستانم بگیرم
بیست و دو سال تنها راه فرارم ازین زندگی خوابیدن بود
و حال دیگر نمی توانم پلک هایم را ببندم
... و بار دیگر عدالت را به دست خدا می سپارم