و زمین، این زن زیبای بی حیا، مرا در بند کشیده!
می توانم آزاد شوم ولی نمی خواهم!
هر دفعه شهوت یک بوسه ی دیگر مرا مست می کند!
گهگاه صبح که در کنارش بیدار می شوم می خواهم که فرار کنم! آرام از تخت بیایم بیرون تا بیدارش نکنم تا دوباره دستش را بر بدنم بگذارد و گرمایش نگذارد که پوتین هایم را به بغل گیرم و از در به بیرون پرم!
بابت هر عشق بازی یک پر از بال هایم را می دهم! دارند تنک می شوند!
و من نگران از خودم زمین را سخت تر در آغوش می فشارم!
کاش از اول آسمان را انتخاب می کردم و کاش زمین را برای آخرین بار با لذت نگاه می کردم!
Saturday, August 08, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment